روزای بهاری من
hello
امروز یه خاطره ی دخملونه میخوام تعریف کنم
سال پیش تولدم رو که گرفتم کیک بادکنک هاش طراحی اتاق هم با من بود. ولی نمیدونستم
که قراره چی بشه . داشتم با لباس مخصوص قرمز بالماسکه تمرین رقص اسپانیایی میکردم.
قرار نبود که دوستام رو واسه ی تولدم دعوت کنم. ولی موقع شروع تولد یهو دوستام اومدن و
گفتن سوپرایز . شیرینی کیک چیپس اهنگ اسپانیایی و همه چیز اماده بود.با اهنگ رقصیدیم.
بعدش شام و بعدش کیک و باز کردن کادو ها هم سر رسید.
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....

hello
خوبین خوشین سلامتین
این دفعه اذیتتون نمیکنم که برین ادامه
خب این خاطره ی دوست داشتنی رو بخونین
یه روز صبح که میخواستم برم مدرسه یکی از دوستام رو دیدم
صمیمی ترین دوستم تو کلاس سوم ساینا رو دیدم
راستش دیرم شده بود برای همینم مجبور شدم سریع ازش
خداحافظی کنم.
مامانم تا این موضوع رو فهمید چیزی بهم نگفت بعد عصر میخواستم
بیام آب بخورم که ساینا رو دیدم هم تعجب کردم و هم خوش حال شدم
خیلی اون روز روز خوبی بود یه روز جالب واسه من
حتی این خاطره رو توی دفترچه خاطره هم نوشتم
خلاصه تا شب اونقدر با هم بازی کردیم که شب شد
با این که خستم بود ولی بازم خوب بود
ولی الان از ساینا خبری نیست
خلاصه کلا مثل این که رفته
یه جای دیگه

سلامممممممممم
امروز میخوام یه پست دخملونه بزارم
آخه من خیلی خیلی از کلمه ی دخترونه و عکس و فیلم و خاطره ی دخترونه خوشم میاد
این پست خیلی نازه
.برید نگا کنید.
یه روز تو خونه حوصلم حسابی سر رفته بود ولی اصلا حوصله نداشتم که با
دوستم که اومده بود تو خونمون بازی کنم.
برای همین یه جوری دست به سرش کردم که بره خونشون آخه خونشون قشنگ بغل خونه ی ما
هست.
وقتی رفت من یه بازی جالب کردم
مثل یه بازی آنلاین اینترنتی
اومدم لباس طراحی کردم یه لباسی که خودم داشتم بعد به تن مانکن پوشوندم
البته ما که مانکن نداشتیم برای همین من به جای مانکن بودم
تا عصر این بازی رو انجام دادم مامان و بابامم نبودن
به ساینا زنگ زدم گفتم بیاد راستش حسابی هم گرسنم بود.
با هم چند تا غذا درست کردیم که همون موقع مامان و بابام اومدن بعد هم اون چیزی رو که درست
کردیم با هم خوردیم.
نظر که یادته باید بدی
اوا خوندی نظر ندادی یادت رفت
خب من الان بهت یاد آوری کردم بدو نظر بده
که وقتی نظر خوب دادی میام دو برابر تو وبت نظر میدم
مهربون نظر بده دیگه من منتظر نظراتونم پس منو در انتظار نزارین
نظر بالای 100 میخوام

ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....

این دفعه یک خاطره میخوام تعریف کنم که با تمام خاطراتی رو که تعریف کردم فرق داره.
یک روز که فرداش میخواستیم بریم قم شام حلیم بامجون داشتیم. بعد از این که شام رو خوردیم و تموم شد حدودا یک ساعت بعد دلم درد گرفت.فردا دل من اونقدر درد گرفته بود که گریم گرفت. وقتی به قم رسیدیم اولین کاری که کردیم رفتیم بیمارستان. بعد هم به زیارتگاه رفتیم.اونقدر خوب بود که اصلا یادم رفت دلم درد میکنه.

سلوووووووووووووووووووم
این پست ناراحت کننده ی منه
آخه دیگه تعطیلی ها داره تموم میشه
شما ناراحت نیستین خوش به حال کسایی که دانشگاهاشون تموم شده
ولی ما باید بریم مدسه بیاید با هم همدردی کنیم
خب دیگه گریه نکنین مگه عزاداریه؟؟؟؟؟؟؟

яima |